لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
عشق مادرانه
شب شده بود . همه جا تاریک تاریک بود . وارد آشپز خانه شدم . خیلی آرام و بی سر وصداحرکت کردم . نمی خواستم مادر بیدار شود . از او می ترسیدم . نمی دانم چرا ؟ شاید به این خاطر بود که او مرا دوست نداشت . به یاد نداشتم که اورا اذیت کرده باشم . و یا خاطره ی بدی با هم داشته باشیم ولی به هر حال او از من متنفر بود . خیلی آرام به سمت کابینت آشپز خانه رفتم . چشمم به میز وسط آشپز خانه افتاد . از مهمانی شب ، ته مانده ی غذاها بر روی میز جا مانده بود . آرام به سمت میز رفتم هنوز به اولین بشقاب نرسیده بودم که ناگهان لامپ آشپز خانه روشن شد . و با چهره ی خشمگین مادر وجیغ و فریاد او به خود آمدم . دست پاچه شده بودم به سمت در حرکت کردم اما آنچنان گیج بودم که یک راست به طرف مادر رفتم ، تمام اهالی منزل با صدای فریاد بیدار شدند و به دنبالم می دویدند . با هر زحمتی بود به درون سوراخ خزیدم . چشمم که به بچه های گرسنه ام افتاد تصمیم گرفتم بار دیگر تلاشم را تکرار کنم .
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 | 0:24 | نویسنده : گرگدختر |