لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.
نـــفـــــــــــس
جیغ های ممتد نفیسه در سراسر بیمارستان پیچیده بود .او دست های کوچکش را بر روی دیوار های سبز رنگ بیمارستان سر میداد و با اشک قدم برمیداشت .لحظه ایی مردد ماند و ایستاد.نگاه معصومانه اش را به چشمانم دوخت و دست های کوچکش را به سویم دراز کرد .بی معطلی و با مهری مادرانه دستان کبودش را آرام در دست گرفتم و با دقت بوسیدمشان و گفتم : مامان جون چیزی نیست که اونا فقط میخوان یکم موهات رو کوتاه کنن .بدنش یخ کرد و چشمانش گرد شد و صدای هق هق اش بالا گرفت.ثانیه ایی نگذشت که دمپایی های آبی رنگش را محکم به سمت دیوار های سالن پرتاب کرد و با هق هق بر روی زمین نشست .دستان کم جانش را به زور گرفتم تا او را جا بلند کنم اما او تقلا میکرد و بر زمین میخکوب شده بود .لجم گرفت .از زمین و زمان لجم گرفت .از بازی روزگار لجم گرفت .شکسته شدم .شکسته تر از برگ های پاییزی .بریده بودم از همه چیز و همه کس .کولی بازی های نفیسه تمامی نداشت تا این که اعصابم کاملا متشنج شد و کوره در رفتم .دستم را بلند کردم تا سیلی جانانه ایی به صورت این دختر لجباز بکوبم که لب به سخن گشود . مامان من نمیام.اگه بزنی هم نمیام .من نمیخوام کچل بشم . آخه اگه من کچل بشم بابایی دیگه نمیگه : چه دختر نازی دارم. اگه کچل بشم تو مدرسه همه ی دوستام مسخره ام میکنن تازه ابجی نفس هم دیگه خجالت میکشه تو کوچه با من بازی کنه .اشک از چشمانم سرازیر شد.دخترکم را محکم در آغوش کشیدم و سخت گریستم .آنقدر گریستم که تنفس برام مشکل شد تا اینکه دختر دیگرم نفس که تنها دو دقیقه از نفیسه بزرگتر بود دستان نفیسه را آرام گرفت و گفت : آبجی منم میخوام موهامو کوتاه کنم آخه همه میگن اگه موهاتو کوتاه کنی موهای جدیدت خوشگل تر و پر پشت تر در میاد .نفیسه که سعی در پاک کردن اشکهایش داشت گفت: راست میگی؟
_آره ابجی
_پس تا تو اول موهاتو کوتاه نکنی من موهامو کوتاه نمیکنم
نفس لبخند تلخی زد و گفت: باشه اول من5829 در سایت داستانک
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 | 0:35 | نویسنده : گرگدختر |
عشق مادرانه
شب شده بود . همه جا تاریک تاریک بود . وارد آشپز خانه شدم . خیلی آرام و بی سر وصداحرکت کردم . نمی خواستم مادر بیدار شود . از او می ترسیدم . نمی دانم چرا ؟ شاید به این خاطر بود که او مرا دوست نداشت . به یاد نداشتم که اورا اذیت کرده باشم . و یا خاطره ی بدی با هم داشته باشیم ولی به هر حال او از من متنفر بود . خیلی آرام به سمت کابینت آشپز خانه رفتم . چشمم به میز وسط آشپز خانه افتاد . از مهمانی شب ، ته مانده ی غذاها بر روی میز جا مانده بود . آرام به سمت میز رفتم هنوز به اولین بشقاب نرسیده بودم که ناگهان لامپ آشپز خانه روشن شد . و با چهره ی خشمگین مادر وجیغ و فریاد او به خود آمدم . دست پاچه شده بودم به سمت در حرکت کردم اما آنچنان گیج بودم که یک راست به طرف مادر رفتم ، تمام اهالی منزل با صدای فریاد بیدار شدند و به دنبالم می دویدند . با هر زحمتی بود به درون سوراخ خزیدم . چشمم که به بچه های گرسنه ام افتاد تصمیم گرفتم بار دیگر تلاشم را تکرار کنم .
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 | 0:24 | نویسنده : گرگدختر |
تاريخ : جمعه 25 بهمن 1398 | 18:16 | نویسنده : گرگدختر |
تاريخ : پنجشنبه 24 بهمن 1398 | 12:00 | نویسنده : گرگدختر |
تاريخ : پنجشنبه 24 بهمن 1398 | 11:57 | نویسنده : گرگدختر |
تاريخ : پنجشنبه 24 بهمن 1398 | 11:54 | نویسنده : گرگدختر |
همه کلمه های دنیا برایم روزی بی معنی میشوند
اما ،نام تو هرگز {مادر}}
سالروز ولادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زها {س} بر همه شما عزیزان مبارک
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
تاريخ : پنجشنبه 24 بهمن 1398 | 11:51 | نویسنده : گرگدختر |
تاريخ : پنجشنبه 24 بهمن 1398 | 11:41 | نویسنده : گرگدختر |
تاريخ : پنجشنبه 24 بهمن 1398 | 11:38 | نویسنده : گرگدختر |
بازی محلی جالب و سرگرم کننده مات شیطان
● نام محلی: مات شیطان (شیطان مره)
● اهداف کلی: بهبود استقامت بدن، تقویت عضلات پا، هماهنگی اعصاب و اعضای بدن
● اهداف جزئی: دقت در نشانه گیری و تمرکز حواس
● تعداد بازیکن: 3 الی 8 نفر
● سن بازیکنان: 7 الی 13 ساله
● ابزار لازم: یک عدد توپ کوچک مانند تنیس
● محوطه بازی: حداقل 10 × 5 متر
موضوعات مرتبط:
برچسبها:
تاريخ : جمعه 18 بهمن 1398 | 15:12 | نویسنده : گرگدختر |