با کولهبارى از نفسهاى سپید
صبح، با کولهبارى از نفسهاى سپید، دمید. ستارهها، پنهان شدند و خورشید، سوار بر سریر شعر، ظهور کرد.
باران، دامن گلهاى نوشکفته وجود را تکان داد و سبد سعادت را به دستشان هدیه کرد.
ضریب نفسهاى صبح، با ضربان قلب عالم درآمیخت و فریاد زد… .
طنین زلال حقیقت
تو آمدى.
تو آمدى، تا طنین حقیقت، از برجهاى سر به فلک کشیده تاریخ، به گوش برسد.
تو آمدى، تا «جاء الحق و زهق الباطل»، دوباره ترجمه شود.
تو آمدى، تا هیبت کاغذى سر سپردگان طاغوت، در جهنمى از آتش، خاکستر شود.
*
موضوعات مرتبط:
برچسبها: